از وقتی ممنوع شدی
زمان، سخت و سنگین
زمین، تنگ و تاریک
و من، افسرده و غمگینم
... ای آزادی!
هر کجا هستی باش،
دیگر عادت کردهام
با خیالت
این شب تاریک را روشن کنم
... ای آزادی!
کوک کن ساعتِ خویش !
اعتباری به خروسِ سحری، نیست دگر
دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است
کوک کن ساعتِ خویش !
که مـؤذّن، شبِ پیـش
دسته گل داده به آب
و در آغوش سحر رفته به خواب
کوک کن ساعتِ خویش !
شاطری نیست در این شهرِ بزرگ
که سحر برخیزد
شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین
دیر برمی خیزند
کوک کن ساعتِ خویش !
که سحرگاه کسی
بقچه در زیر بغل،
راهیِ حمّامی نیست
که تو از لِخ لِخِ دمپایی و تک سرفه ی او برخیزی
کوک کن ساعتِ خویش !
رفتگر مُرده و این کوچه دگر
خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است
کوک کن ساعتِ خویش !
ماکیان ها همه مستِ خوابند
شهر هم . . .
خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتم می بیند
کوک کن ساعتِ خویش !
که در این شهر، دگر مستی نیست
که تو وقتِ سحر، آنگاه که از میکده برمی گردد
از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی
کوک کن ساعتِ خویش !
اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر
و در این شهر سحرخیزی نیست
و سـحر نـزدیک است .....
سوی شهر آمد آن زن انگاس
سیرکردن گرفت از چپ و راست
دید آینه ی فتاده به خاک
گفت (( حقا که گوهری یکتاست ))
به تماشا چو بر گرفت و بدید
عکس خود را، فکند و پوزش خواست
که : (( ببخشید خواهرم ! به خدا من ندانستم این گهر زشماست))
ما همان روستا زنیم درست
ساده بین، ساده فهم، بی کم و کاست
که در آیینه ی جهان بر ما
از همه ناشناس تر، خود ماست
(نیما)
خالق من « بهشتی » دارد .
نزدیک ،
زیبا ،
وبزرگ ،
و « دوزخکی » دارد .
به گمانم کوچک وبعید ،
ودر پی دلیلی ست که ببخشد ما را ...